[ 25 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد.
زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش
را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت :
مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان
را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی
خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید
فروشگاه ساعت دیواری خرید عینک آفتابی خرید عینک آفتابی

[ 25 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

 استاد سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !
 
استاد گفت کسی صدای خدا را شنیده ؟ همه گفتند : . . . نه . . . !
 
استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند : . . . نه . . . !

 استاد گفت پس خدا وجود ندارد
 
یکی از دانشجویان بلند شد و گفت :
 
کسی عقل استاد را دیده ؟ همه گفتند : . . نه .. !
 
دانشجو گفت کسی صدای عقل استاد را شنیده ؟ همه گفتند : . . نه . . !
 
دانشجو گفت کسی عقل استاد را لمس کرده ؟ همه گفتند : . . نه . . !
 
دانشجو گفت پس استاد عقل نداره !!!

فروشگاه ساعت دیواری خرید عینک آفتابی خرید عینک آفتابی

[ 25 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

 آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد
آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟
آبجی بزرگه گفت: م م م راست
آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا
... بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!
آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره
دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت
دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی
آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه
بعد سه تایی زدن زیر خنده
آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی

فروشگاه ساعت دیواری خرید عینک آفتابی خرید عینک آفتابی

[ 24 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

در ستایش خداوند

ای به یادت تازه جان عاشقان!   ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!
از تو بر عالم فتاده سایه‌ای   خوبرویان را شده سرمایه‌ای
عاشقان افتاده‌ی آن سایه‌اند   مانده در سودا از آن سرمایه‌اند
تا ز لیلی سر حسنش سر نزد   عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر   آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
تا نشد عذرا ز تو سیمین‌عذار   دیده‌ی وامق نشد سیماب‌بار
تا به کی در پرده باشی عشوه‌ساز   عالمی با نقش پرده عشقباز؟
وقت شد کین پرده بگشایی ز پیش   خالی از پرده نمایی روی خویش
در تماشای خودم بی‌خود کنی   فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته   دیده را از دیگران بردوخته
گرچه باشم ناظر از هر منظری   جز تو در عالم نبینم دیگری
در حریم تو دویی را بار نیست   گفت و گوی اندک و بسیار نیست
از دویی خواهم که یکتای‌ام کنی   در مقامات یکی، جای‌ام کنی
تا چو آن ساده‌ی رمیده از دویی   «این منم» گویم «خدایا! یا توئی؟»
گر منم این علم و قدرت از کجاست؟   ور تویی این عجز و سستی از که خاست؟

 

در سبب نظم کتاب

ضعف پیری قوت طبعم شکست   راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند   بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم   پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی   این دو بیت از مثنوی مولوی:
«کیف یاتی النظم لی و القافیه؟   بعد ما ضعفت اصول العافیه»
«قافیه اندیشم و، دلدار من   گویدم: مندیش جز دیدار من!»
کیست دلدار؟ آنکه دل‌ها دار اوست   جمله دل‌ها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانه‌ی خود آگهی   به که داری خانه‌ی او را تهی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را   جلوه‌گاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست   مظهر آیات لطف و قهر اوست
در ثنایش نغز گفتاری کنم   در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربش به دست   بایدم در گفت و گوی او نشست

ادامه رو بزن

 

فروشگاه ساعت دیواری خرید عینک آفتابی خرید عینک آفتابی
ادامه مطلب

[ 23 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

 

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم   فانوس خیال از او مثالی دانیم
خورشید چراغداران و عالم فانوس   ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

 

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم  

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا درگذریم  

با هفت هزار سالگان سر بسریم

 

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم   زان پیش که از زمانه تابی بخوریم
کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی   چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

 

بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم   در زیرزمین نهفتگان می‌بینم
چندانکه به صحرای عدم مینگرم   ناآمدگان و رفتگان می‌بینم

 

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم   در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم
در ده تو بکاسه می از آن پیش که ما   در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

 

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم   پس بی می و معشوق خطائیست عظیم
تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم   چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

 

خورشید به گل نهفت می‌نتوانم   و اسراز زمانه گفت می‌نتوانم
از بحر تفکرم برآورد خرد  

دری که ز بیم سفت می‌نتوانم

 

مابقی در ادامه مطلب

 

فروشگاه ساعت دیواری خرید عینک آفتابی خرید عینک آفتابی
ادامه مطلب

[ 23 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

 غبار لبخند


می تراوید آفتاب از بوته ها.


  دیدمش در دشت های نم زده

 

              مست اندوه تماشا ، یار باد،

 

                            مویش افشان ،

 

                                      گونه اش شبنم زده.


لاله ای دیدیم ، لبخندی به دشت

 

                        پرتویی در آب روشن ریخته

 

او صدا را در شیار باد ریخت:

 

                         جلوه اش با بوی خنک آمیخته


رود، تابان بود و او موج صدا:

 

                          خیره شد چشمان ما در رود وهم

 

پرده روشن بود ، او تاریک خواند:

 

                           طرح ها در دست دارد دود وهم


چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:


                            آفت پژمردگی نزدیک او

 

دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور

 

                                سایه می زد خنده تاریک او.

 

نقش

 

 

در شبی تاریک  


که صدایی با صدایی در نمی آمیخت 

 
و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک ، 


یک نفر از صخره های کوه بالا رفت  


و به ناخن های خون آلودروی سنگی کند  

 

          نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر. 


شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید  

 

و روی صخره ها خشکید.

از میان برده است طوفان نقش هایی را  


که بجا ماند از کف پایش. 


گر نشان از هر که پرسی باز 


بر نخواهد آمد آوایش.

     آن شب  


            هیچکس از ره نمی آمد  


                   تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود. 


کوه: سنگین ، سرگران ،خونسرد. 


 باد می آمد ، ولی خاموش. 


                 ابر پر می زد، ولی آرام. 


لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز 


رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز ، 


    رعد غرید ، 


           کوه را لرزاند. 


برق روشن کرد 

 

       سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه 


                 پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.

امشب  


باد و باران هر دو می کوبند : 


                 باد خواهد برکند از جای سنگی را  


و باران هم  


           خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید. 


                                                    هر دو می کوشند. 

 
می خروشند. 


لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه   


مانده برجا استوار ، انگار با زنجیر پولادین. 


سال ها آن را نفرسوده است. 


کوشش هر چیز بیهوده است. 


کوه اگر بر خویشتن پیچد، 


سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند 


و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند  

 

                                   در یک فرصت باریک  


یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت 


                                         در شبی تاریک.
 

 

بزن ادامه مطلب


 

فروشگاه ساعت دیواری خرید عینک آفتابی خرید عینک آفتابی
ادامه مطلب

[ 22 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

 تو را نگاه می کنم
خورشید چند برابر می شود و روز را روشن می کند!
بیدار شو
با قلب و سر رنگین خود
بد شگونی شب را بگیر
تو را نگاه می کنم و همه چیز عریان می شود
زورق ها در آب های کم عمقند...
خلاصه کنم:دریا بی عشق سرد است!
جهان این گونه آغاز می شود:
موج ها گهواره ی آسمان را می جنبانند
(تو در میان ملافه ها جا به جا می شوی
وخواب را فرا می خوانی)
بیدار شو تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست!
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم!

 

باز یک غزل حکایت کسی که عاشق است
باز ما و کشف خلوت کسی که عاشق است
در سکوت چشم دوختن به جاده های دور
باز انتظار عادت کسی که عاشق است
دستهای التماس ما گشوده پس کجاست؟
دستهای با محبّت کسی که عاشق است
باز هم سخن بگو سخن بگو شنیدنی ست
از زبان تو حکایت کسی که عاشق است
من اگر بخواهمت نخواهمت تو خوب باش
مثل حسن بی نهایت کسی که عاشق است
بغض های شب همیشه سهم نا امید هاست
خنده های صبح قسمت کسی که عاشق است
شاخه ها خدا کند به دست باد نشکند
عشق یعنی استقامت کسی که عاشق است
منتظر نایستید٬نوبت شما که نیست
نوبت من است٬نوبت کسی که عاشق است

ادامه مطلب و بزنید

فروشگاه ساعت دیواری خرید عینک آفتابی خرید عینک آفتابی
ادامه مطلب

[ 22 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

(احمدشاملو)

[رود]

خویشتن را به بستر تقدیر سپردن
و با هر سنگ ریزه 
رازی به رضایی گفتن.
زمزمه ی رود چه شیرین است!
از تیزه های غرورِ خویش فرود آمدن
و از دل پاکی های سرفرازِ انزوا به زیر افتادن
با فریادی از وحشت هر سقوط.
غرش آبشاران چه شکوه مند است!
و همچنان در شیبِ شیار فروتر نشستن
و با هر خرسنگ
به جدالی برخاستن.
چه حماسه ای ست رود،چه حماسه ای ست!

[چه راه دور]

چه راه دور!
چه راه دور بی پایان!
چه پای لنگ!

نفس با خستگی در جنگ
من با خویشتن
پا با سنگ!
چه راه دور
چه پای لنگ

[دراین بن بست]

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی "دوستت دارم"
دلت را می بویند
روزگار غریبی ست،نازنین!
و عشق را 
کنار تیرک راهبند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ و سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندشیدن خطر مکن.
روزگار غریبی ست،نازنین!
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاه ها
مستقر.
با کنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی ست،نازنین!
و تبسم را بر لب جراحی می کنند 
و ترانه را 
بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن ویاس
روزگار غریبی ست نازنین!
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

ادامش در ادامه مطلب

فروشگاه ساعت دیواری خرید عینک آفتابی خرید عینک آفتابی
ادامه مطلب

[ 22 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

[ 21 / 11 / 1390برچسب:,

] [ ] [ زهراخانومی ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه